زیبا و زشت – چیزی چند و چونپذیرتر، یا بگویم حدپذیرتر از احساس زیبایی در ما نیست. اندیشیدن به آن جدا از لذتی که آدمی از خود میبرد، یعنی یکباره از دست دادن زمین زیر پای خود. «زیبایی در ذات خود» (1) نه یک مفهوم که یک کلمه توخالی است. در چیزهای زیبا این انسان است که خود را همچون معیار کمال ِ مینهد و گاه خود را در آنها نیایش میکند. نوع بشر تنها از این راه است که میتواند به خود آری بگوید. پایهایترین غریزههایش، غریزههای خودپایی و و خودگُستریاش از خلال اینگونه [خود]برافرازندگیها نیز پرتوافشانی میکند. انسان میپندارد که جهان خود غرق در زیبایی است – فراموش میکند که علت آن خود ِ اوست. این خود ِ اوست که زیبایی را به جهان ارمغان داده است و بس. اما دریغا که زیباییای بشری و بس-بسیار بشری و بس. در اساس بشر بازتاب خود را در آینۀ چیزها میبیند و هر آن چیزی را که تصویر او را به او باز میتاباند زیبا میانگارد: حکم ِ «زیبا» [در مورد چیزها] برآمده از خودبینی ِ نوع اوست. و جای آن است که یک بدگمانی ِ کوچک این پرسش را در گوش مرد شکآور زمزمه کند که آیا جهان به راستی زیبایی از آن نیافته است که همانا انسان آن را زیبا یافته است. او جهان را انسانگونه کرده است: همین و بس. اما هرگز نمیتوان گفت، هرگز، که مدل زیبایی را نیز همانا انسان [از خود] فراهم کرده است. که می داند که او خود در چشم ِ یک داور ِ بلندپایهتر ِ ذوق چگونه مینماید؟ .شاید گستاخ؟ شاید خودپسند؟ شاید کمی خودسر؟ . «های دیونیسوس، ای ایزد، گوشهای مرا چرا میکِشی؟» آریادنه باری در یکی از آن گفت-و-گوهای نامدار بر روی [جزیرۀ] ناکسوس از جفت فلسفیاش پرسید. «گوشهایت [از ظرافت] خندهدار اند. آریادنه: چرا درازتر از این نیستند؟» (2)
هیچ چیز زیبا نیست، تنها انسان زیبا است. تمامی ِ زیباییشناسی بر این سادهاندیشی بنا شده است؛ این نخستین حقیقت است. بیایید دومین را بیدرنگ بیفزاییم: هیچ چیز زشت نیست مگر انسان منحط – بدین گونه داوری زیباییشناسانه حدّ مییاید. – از دید فیزیولوژیک، هر چیز زشت انسان را ناتوان و افسرده میکند؛ یادآور ِ پوسیدگی و خطرناکی و ناتوانی است، و به راستی مایۀ از کف رفتن نیرو. اثر زشتیها را با نیروسنج میتوان سنجید. هر گاه که افسردگی دست میدهد، آدمی حضور چیزی «زشت» را در پیرامون حس میکند. احساس قدرتاش، خواست قدرتاش، دلیریاش، غرورش – همگی با زشتی میکاهد و با زیبایی میافزاید.
در هر دو مورد به یک نتیجه میرسیم و آن اینکه مقدمات [منطقی ِ] آن در غریزۀ ما چه انبوه بر هم انباشته شده است. ما زشتیها را همچون نشانه و علامت انحطاط درمییابیم. کمترین چیزی که یادآور انحطاط باشد، در ما حکم زشت را [نسبت به خود] پدید میآورد. هر نشان فرسودگی، بیریختی، پیری، خستگی، هر گونه گیر و گرفتاری مانند گرفتگی ماهیچه، فلج؛ بالاتر از همه، هر چه بو و رنگ و شکل پوسیدگی و گندیدگی داشته باشد، حتی هنگامی که آنقدر بیمایه شده باشد که به صورت نماد در آمده باشد – همگی یک واکنش را فرا میخوانند: داوری ِ ارزشی ِ زشت را. اینجا نفرتی بیرون میزند: نفرت از چه؟ جای هیچ شکی نیست که نفرت از پستی گرفتن ِ نوع خود. او اینجا از درون ژرفترین غریزههای نوع نفرت میورزد؛ نفرتی که در آن ترس و لرز است و پیشنگری و ژرفنگری و دوربینی - ژرفتر از این نفرتی نیست. از این رو است که هنر ژرف است.
پانویس:
1) این نیز طعنهای است بر جداییای که کانت در کتاب سنجشگری قوۀ داوری میان زیبایی با قلمرو فایده ، لذت و خوبی میافکند.
2) در اساطیر یونان باکخوس یا دیونوسوس ایزد شراب و رویش و باروری است. آریادنه، شاهدخت کِرِت است. تسئوس دیو ِ مردمخواری به نام مینوتاوروس را میکشد و به یاری آریادنه از هزاردالان (لابیرنت) نجات مییابد. تسئوس سپس آریادنه را در جزیرۀ ناکسوس تنها رها میکند. وی سپس به همسری ِ دیونوسوس در میآید که میگویند تاج عروسی وی را در میان ستارگان نهاده است.
منبع: غروب بتان، ص 120-117
درباره این سایت