فریدریش نیچه نظر مبثتی به نظریۀ فرگشت داروین ندارد. در روزگار نیچه مدت زیادی از ارایۀ نظریۀ داروین نمیگذشت، و زمانی که مثلاً نیچه در کتاب غروب بتان (به سال 1889) درباره نظریه داروین مینویسد، حدود 30 سال از ارایه نظریۀ او گذشته، و هنوز خیلی از بحثها و جریح و تعدیلها در آن صورت نگرفته است. اما نقدی که نیچه بر نظریه داروین وارد میکند، چندان به جزئیات آن مربوط نمیشود و گزارهای از کلیت آن را نشانه رفته است که هنوز هم به قوت خود باقی است. نیچه نقد خود را در غروب بتان اینگونه بیان میکند:
«. گیرم که نبردی در کار باشد – که بهراستی هست – اما دریغا که حاصل آن عکس آن چیزی است که مکتب داروین میخواهد، و چه بسا میباید به ایشان پیوست و خواهان آن بود: یعنی به زیان نیرومندان و سرامدان و بیمانندانِ بختیار. هیچ نوعی به کمال نمیرسد: هر بار ناتوانان اند که بر توانایان چیره میشوند – زیرا که بسیار اند و همچنین زیرکتر. داروین زیرکی را فراموش کرده بود (که این کاری است انگلیسی!). ناتوانان زیرکتر اند. باید به زیرکی نیاز داشت تا زیرک شد _ روزی که به آن نیاز نداشته باشید از دستاش میدهید. زورمندان از زیرکی میگذرند. روشن است که منظورم از زیرکی پرواگری است و شکیبایی و نیرنگبازی و چهره دیگر کردن و خویشتنداری سخت و هرگونه رنگپذیری (که این آخرین، بخش بزرگی از فضیلت اخلاقیِ کذایی را در بر دارد).»[1]
اما نکتهای که به نظر میرسد نیچه در این بخش از نقد خود بر نظریه فرگشت داروین در فهم آن دچار سوءتفاهم شده، این است که در نظریه داروین برخلاف برداشت نیچه بیان نمیشود که قویترین گونه بخت بیشتری برای بقا دارد، بلکه بختِ بیشترِ بقا برای گونۀ «سازگارتر» در برابر چالشها و خطرات (که تا کنون چالشهای آبوهوایی بوده) در نظر گرفته شده است. اتفاقاً نظریه داروین بهنوعی در تأیید ضمنی نظرگاه نیچه قرار دارد که گروه سازگارتر، یا به تعبیر نیچه، گروه ضعیفتر، زیرکتر و مکّارتر که خود را بهتر با محیط تطبیق میدهد بخت بیشتری برای بقا خواهد داشت. ما بسیاری گونههای قوی داشتهایم که انقراض یافتهاند. و شاید همین بیان داروین بود که به مذاق بسیاری خوش نیامد، که باهوشترینها نیستند که دوام میآورند، که به تعبیر دیگر ضرورتاً قرار نیست که انسان چون گونه باهوشتر و قویتری است در مرکز حیات قرار داشته باشد و اشراف مخلوقات نام بگیرد؛ بلکه موضوع اصلی این است که او خود را با چالشها بهتر از سایر گونه ها سازگار کرده است.
به عنوان مثالی از این فرایند، زمانی که موعد انقراض دایناسورها فرا رسید، گونههایی که قویتر و صاحب جثه عظیمتری بودند، بر اثر حادثه برخوردار شهاب سنگ آسیبپذیری بیشتری از خود نشان دادند و در مقابل، گونههای کوچکتر دایناسورها و همچنین گونههای کوچکتر از سایر گونهها – همچون پستاران – که اجداد انسان های امروزی بودند، توانستند بخاطر کوچکتر بودن خود نیاز کمتری به انرژی و فضا، و سایر عوامل موثر در بقا داشته باشند، و اینگونه از خطر انقراض جان سالم به در ببرند. به عبارت دیگر، گونههای ضعیفتر دایناسورها که امروزه پرندگان از اخلاف آنها به شمار میروند، نه به واسطۀ قدرتشان که به واسطه سازگاری بیشتری که از خود نشان دادند، توانستهاند خطر انقراض را از سر بگذرانند.[2]
این تلقی داروینی را در حوزههای دیگر نیز میتوان در بوتۀ نقد و آزمایش گذاشت. در مفهومی ی و اجتماعی، مثلاً در حوادث و تحولات تاریخی، افرادی که مرتب رنگ عوض میکنند و به اصطلاح به آنان «حزب باد» میگویند، نسبت به آنها که با صلابت و گاه لجاجت بر موضعی خاص پافشاری میکنند همیشه بخت بیشتری برای بقا دارند. یا شاید بتوان از منظری دیگر این مثال را درباره نظامهای یای زد که راه را برای تغییرات متناسب با نظر مردم باز میگذارند و در مقابل آن، نظامهای ایدئولوژیکیای که صلب و بسته هستند و اجازۀ هیچگونه تغییری را نمیدهد، چرا که وقوع تغییر در آنها برابر است با تغییر ماهیت و در نتیجه مرگشان. بدیهی است که نظامهای دموکراتیک که راه را برای تغییرات مداوم باز گذاشتهاند نسبت به نظامهای بسته و ایدئولوژیک، بخت بیشتری برای بقا دارند؛ و حتی میشود گفت که برای نظام دموکراتیک سقوط و مرگ تا وقتی که خواست ملت در میان باشد بیمعنا است و اساساً در آنها همواره سازگاری با زمان و نه تسلط یک فکر و نظر خاص، در ارجحیت است.
از منظری دیگر، قضیه را میتوان اینگونه نگریست که باهوشترها و قویترها نمیتوانند خود را با هر وضعیتی تطابق بدهند و بیش از گروههای ضعیفتر که دارای قوه ادراک پایینتری هستند احساس مضیقه و تنگی میکنند، و همین امر میتواند میل آنها را به بقا کمتر کند؛ و از سویی ضعف و قلّت ادراک گروههای دیگر میتواند میل آنان را به بقا افزایش بدهد. ای بسا کسانی وجود داشته باشند که گذر از نیازهای پست روزانه (که میتواند ناشی از رفع کامل نیاهای مادی یا ناشی از ادراک عالیتر باشد) آنها را به ورطۀ بیانگیزگی بیفکند، و ای بسا کسانی که ضعف آنها (که میتواند ناشی از فقر مادی و یا سطح پایین ادراک و نیازهای آنها باشد) میل و انگیزه آنها را برای زندگی بیشتر کند. البته اینجا بحثی بر سر گزارههای اخلاقی و چشماندازهای آخرتشناسانه و انتزاعی در میان نیست، بلکه بیشتر نظر بر نگرشهای پوچگرایانه و معنیباخته به زندگی است؛ چرا که ای بسا کسانی نگرشهای آخرتشناسانه و انتراعی داشته باشند اما زندگی را بسیار جدی گرفته باشند و حتی از تقلا و کوشش برای بقا نیز هیچ مضایقه نکنند.
اکثر جریانها و فرایندهای عظیم را نه کسانی که حس سیری و اقناع یا پوچی در زندگی میکنند بلکه کسانی که نوعی فقر و نیاز درونی به آنها نیرو و انگیزه حرکت میدهد رقم میزنند.
[1] فریدریش نیچه؛ غروب بتان، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگه، چاپ نهم، تهران 1393، صص 114-113.
[2] پرسش و پاسخ از علی نیری و حسام نوذری: https://www.youtube.com/watch?v=XEkzayKPgJs
درباره این سایت