وقتی پای عمل و اخلاق به میان میآید اکثر ما چنان عادت کردهایم که فوراً بحث را به اعتقادات و باورهای ماورائی و مذهبی فرد میکشانیم، و او را از این بابت ناقص و معیوب در عمل و اخلاق میدانیم که به چیزی بیرونی باور پیدا نکرده، و «خود»اش را با مفهومی خارجی نتوانسته قرین کند؛ و از قضا این مفهوم «غیرخودی» و «بیرونی» نیز در اکثر قریب به اتفاق موارد «خدا» نام میگیرد.
سنتی از قدیمالأیام وجود داشته است که از فرد میخواسته از خود «تُهی» بشود و در عَوَض تماماً از «حضور» خدا سرشار. اما وقتی دقیقاً به زیر و بَم این تصور نگاه میکنیم متوجه میشویم که این فرایند هیچ کمکی نمیتواند به اخلاقمداری فرد بکند، و از اساس چنین اعتقادی به هر چه که میخواهد باشد تا وقتی قرین با «تهی شدن از خود» باشد ره به جایی نخواهد بُرد، و شاید دلیل آنکه آدمها و جوامع مذهبی در مقایسه با جوامع «فردباور» بیشتر دستخوش مصائب رفتاری بودهاند در همین امر نهفته باشد؛ یعنی اینکه پایه اعتقاد و رفتارهای اخلاقی در جوامع مذهبی ویران شده؛ و فردباوری و ایمان به خود جایگزین ایمان به چیزی که ریشه در درون فرد نداشته شده است.
اگر روشنتر بخواهیم بگوییم در اینجا مسأله این نیست که ما قرار است به چیزی ایمان و اعتقاد داشته باشیم؛ مسأله این است که پایه این ایمان و اعتقاد تا چه اندازه در درون ما مستحکم است. تا وقتی که فرد به خودش، به ذات فردی و هویت و جایگاه خودش ایمان راسخ نداشته باشد، و تا وقتی از آن «غرور و سرشاری» فردی و ابهت درونی خالی باشد، نه تنها به خدا یا هر پدیده مذهبی و ماورائی دیگر باور راسخ پیدا نخواهد کرد، بلکه به خانواده، مام میهن، دوست، همسایه، رفیق و آشنا نیز وقعی نخواهد نهاد، و عدم خودباروی، غرور و عزتنفس راه را بر هرگونه پستی و دنائت برای او باز میگذارد (در اینباره باید اشاره به تحقیقاتی کرد که رابطه مستقیم میان کمبود عزتنفس و میزان بزهکاری و کنشهای «ضداجتماعی» را اثبات کردهاند).
میخواهم بگویم ریشه اخلاقیات و در کل جوششهای فکری و رفتاری فرد در نیروهای عاطفی و غریزی او قرار دارد و تا وقتی فرد بنیانهای عاطفی فردی خود را که گاه تعبیر «خودساخته بودن» از آن میشود قوی نکرده باشد اهمیتی ندارد اساساً به چه اعتقاد دارد! خواه خدا باشد یا هر مفهوم ملی و خانوادگی یا اجتماعی دیگر، او همواره نوعی سستی و عدم ثبات از خود بروز خواهد داد. شاید این همان تعبیری باشد که شعرای ما همواره در تاریخ ادبیات کردهاند که:
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت
یعنی درنهایت انگیزش و اعمال و سمتوسوی زندگانی ما نه تحت تأثیر اعتقاد به پدیدههای خارجی که تحت تأثیر نیروهای درونی ما و میزان ثبات و خودباوری و قدرت جوششهای عاطفی ماست. امری که معمولاً در آموزشهای مذهبی نادیده گرفته میشود، و فرد را معمولاً از قدرت ارزیابی و سنجشگریهای اخلاقی خود تهی میکنند، و از او «یک فرمانبردار و پیرو» محض میسازد. تا وقتی بنیان این قضاوتهای رفتاری درونی نشود و از یک نیروی سنجشگری درونی ریشه نگیرد، هزارهزار پند و موعظه نیر کارگر نخواهد افتاد.
میتوان اینگونه توصیف کرد که هر انسانی در ابتدا به خود باور میآورد و تشخص و هویت و بزرگی خودش را میشناسد، و غرور و سرشاریای در خود ایجاد میکند که با وجود آن تن دادن به هرگونه پستی سخت میشود؛ آنگاه با وجود این سرشاری درونی، انجام بسیاری از کارها که پستی و خفت درونی و شخصی فرد را به دنبال دارد برای او مشکل خواهد شد؛ در اینجا دیگر تفاوتی نمیکند که فرد معتقد به چیزی است؛ این نیرو و سرشاریِ درونیِ خود اوست که برانگیزاننده اعمال، کنشها و جهتگیریهای او خواهد بود.
باز اگر به ادبیات عرفانی-تغزلی خودمان رجوع کنیم میبینیم که با همین توضیح میشود فهمید که چرا امثال حافظ «رندان مست» را از لحاظ انسانی بالاتر از مشایخ و واعظان قرار میدادند. گروه نخست که از همان اول آزاده و رها رشد پیدا کرده بودند، در امور و کنشهای خود تحت تأثیر نیروها و انگیزشهای درونی خود بوده، و اینگونه به واسطه برانگیختگی نیروهای غریزی خود پرورش پیدا کرده بودند؛ در سمت دیگر، گروه دوم تماماً بر اساس اوامر و نواهی اخلاقی بیرونی رشد پیدا کرده بودهاند و به مرور قدرتهای سنجشگری درونی آنها که معمولاً در اشعار امثال حافظ به «عشق» تعبیر میشود در درونشان به خاموشی گراییده بوده است. یعنی رندان با آنکه در ظاهر از آزادی و وسعت عمل بالایی برخوردار بودند که آنها را بدکردار جلوه میداده، اما در امور اساسیتر به واسطه ذات درونیشان که مالامال از عشق بوده است از خود قوت و استحکام اخلاقی بیشتری نشان میدادند. رذایل بزرگتری مانند حسد، بخل، کینه، آدمکشی، دروغزنی، حب مال و جاه در آنها وجود نداشته است، اما در مقابل عیوب کوچکتری که به تعبیر حافظ معمولاً «عیبش به کسان نمیرسید» مانند عیاشی، نظربازی، بطالت و پوچی گاه در آنها دیده میشده. به عبارتی جمعبندی حافظ این است که در نهایت رندها با تمام عیوب کوچکتر خود که از بیرون نمود ظاهری بیشتری دارند، نسبت به رذایل پنهانی که معمولاً وعاظ و شیوخ و در کل «تبعیتکندگان» به آن دچار هستند و اکثراً نمود بیرونی کمتری دارد از ذات و گوهر انسانی والاتری برخوردارند.
وقتی رند به آن سرشاری و غنای درونی برسد که از «بهر خوشایند کسان» خودآرایی و ریا نکند، این انسان با وجود عیوب ظاهریاش از گوهری درونی برخوردار میشود که تنها و تنها به مدد عشق و نیروهای سنجشگری درونی او به دست آمده؛ و از سویی از آنجا که نیروهای سنجشگری و برانگیزانندههای اخلاقی رند از درون او سرچشمه میگیرد این «حال و سلوک» او «دائمی» است و اینگونه نیست که با نسیانها و فراموشیهای گاهوبیگاه به ورطه تناقضهای رفتاری بیفتد؛ پدیدهای که معمولاً در رفتار و اطوار انسانهای پیرو و مذهبی بسیار مشاهده میشود که گاه یک طریق دارند و گاه طریقی دیگر؛ اما اینگونه تناقضات در رفتار رندان «عاشق» کمتر دیده میشود:
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند
حافظ در جایجای دیوان بلند و شکوهمند خود این تعبیر را به انحا و شیوههای گوناگون گوشزد کرده است که در پایان به عنوان حُسنختام به برخی از آنها اشاره میکنیم:
زاهد غرور داشت سلامت نبُرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
درباره این سایت